دلسا جونم بدنیا اومد
ساعت 3.5 بیدار شدیم من و بابا حسین و مامان جون و دایی شاهد، صدقه کنار گذاشتیم ، مامان جون اسفند دود کرد و همه ما رو از زیر قرآن رد کرد (من همه اینا رو فیلمبرداری کردم بعداً می بینی) بابا جونو دایی شاهینم ما رو بدرقه کردن و راه افتادیم و از اونجایی که ماشین نداشتیم با پیکان دایی شاهد رفتیم از اونجایی که سرکار خانم نچرخیده بودی و سرت بالا بود باید سزارین می شدم و یه کم زایمان سخت تری نسبت به بقیه داشتم و کمی خطری بود و همین بیشتر نگرانمون می کرد. (چون سرت بالا بود این ماههای آخر همش باید دراز می کشیدم وگرنه محکم کله می زدی) قربونت برم که از همون اول رو پای خودت بودی 5.10 دقیقه رسیدیم بیمارستان بهمن و تا کارای پذیرش و...
نویسنده :
مامان شيما
0:58